معنی بی رغبتی
لغت نامه دهخدا
بی رغبتی. [رَ ب َ] (حامص مرکب) بی میلی. عدم تمایل. بی اشتهائی:
به بی رغبتی شهوت انگیختن
برغبت بود خون خود ریختن.
سعدی.
دل زدگی
دل زدگی. [دِ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دل زده. دل زده بودن. بی میلی و بی رغبتی پس از میل و رغبتی که بود. (یادداشت مرحوم دهخدا). || سرخوردگی و سیری از چیزی. رجوع به دل زده و دل زدن شود.
نیم رغبت
نیم رغبت. [رَب َ] (ص مرکب) نه به میل و رغبتی تمام:
نشاطی نیم رغبت می نمودند
به تدریج اندک اندک می فزودند.
نظامی.
دلسردی
دلسردی. [دِ س َ] (حامص مرکب) حالت دل سرد. دل سرد بودن. یأس. نومیدی. ناامیدی. آریغ. || بی شوقی. بی رغبتی. افسردگی. رجوع به دلسرد شود.
فارسی به انگلیسی
Indisposition
حل جدول
سوئدی به فارسی
بی رغبتی، تنفر، بی میلی، بدامدن، ازردن،
روانشناسی
بی رغبتی، بی میلی، تنفر، بی رغبت بودن
فرانسوی به فارسی
بی رغبتی , تنفر , بی میلی , بدامدن , ازردن.
فرهنگ فارسی هوشیار
بی شوقی بی رغبتی افسردگی، یاس نا امیدی.
دل زدن
بی میل شدن و بی رغبت گشتن پس از میل و رغبتی که بود
کام بر گرفتن
(مصدر) کام بر داشتن: } بز هرت دایه کامم بر گرفتست بشهد دیگر انم رغبتی نیست. { (ظهوری)
آماتو
(صفت اسم) کسی که در یکی از رشته های ذوقی بسبب رغبتی که بدان دارد کار کند و از آن قصد انتفاع نداشته باشد مقابل حرفه یی.
گویش مازندرانی
گیاهی بوته مانند، که ماکیان به چرای آن رغبتی وافر دارند
نوستی
چیزی که چندن مورد نیاز و باب میل نباشد – بی رغبتی و بی میلی...
معادل ابجد
1624